کتاب بیدار شدن به وقت وین : وقتی زنِمرمری پاکت به دست جلویم سبز شد، فهمیدم که اخراج شدهام. با قدمهای تابدارش سراغم آمد، پاکت تاخورده و سفیدی که در دستش بود را چندبار به کف دست دیگرش زد و گفت: این هم حقوق یک ماهت! بعد آبدماغش را بالا کشید، باز هم بالاکشید و بازهم. آن وقت گفت: آدمهایی مثل تو کارشان گندزدن به کار دیگران است. به نظرم این هم زیادی است. حالا خودش را به میزم چسبانده بود، جوری که لبة نازک میز روی لباسش خط انداخته و آن را دو قسمت کرده بود. زنِمرمری با حرکتی ارادی، چشم و ابروی راستش را بالا برد و ادامه داد: حیف که مرمری مهربان است. دلش نیامد دست خالی بیرونت کند. حرفی برای گفتن نداشتم. میدانستم جایگاهم کجاست، میزِ چسبیده به توالت، بدون بیمهومزایا و...
0 نظر