افسانه های روسی- قصه های پریان

کتاب افسانه های روسی- قصه های پریان : بخشی از کتاب: ?شاهزاده خانم ماریا در حسرت یِمیلیا می‌سوخت. می‌‌گفت دیگر نمی‌تواند بدون یمیلیا زندگی کند و از پدرش خواهش می‌کرد که اجازه دهد با او ازدواج کند. تزار که خیلی آشفته و آزرده شده بود یک بار دیگر وزیر اعظم خود را فراخواند؛ «برویمیلیا را به این جا بیار، زنده یا مُرده، وگرنه دستور می‌دم سرت رو از تنت جدا کنن.» وزیراعظم خوراکی‌های خوشمزه‌ی جوروا جور خرید و به دهکده رفت؛ وارد خانه شد و با آن خوراکی های لذیذ یمیلیا را خوشحال کرد. یمیلیا یک دل سیر خورد و نوشید و غلت زد و به سرعت به خواب رفت. وزیراعظم او را به کالسکه‌اش برد و به سوی قصر راند. تزار بلافاصله به مردانش دستور داد که یک بشکه‌ی بزرگ با تسمه‌های آهنین بیاورند. آن هایمیلیا و شاهزاده خانم ماریا را درون بشکه گذاشتند و آن را محکم بستند و داخلی دریا انداختند. بالاخره نوسانات دریا یمیلیا را از خواب بیدار کرد. او خودش را در جایی تنگ و تاریک یافت و نالید «من کجای زمین هستم؟» و...