سایه های جادو(3)شوالیه های روشنایی

کتاب سایه های جادو(3)شوالیه های روشنایی : چکیده: همچنان که اُساران از کنار فانوس‌ها می‌گذشت، آتش درون فانوس‌ها زبانه می‌کشیدند، شیشه‌ها می‌شکستند و در سیاهی شب محو می‌شدند. خیابان زیر پای او هموار و سیاه می‌شد، تاریکی مانند یخ در حال گسترش بود. طلسم‌ها در اطراف او از بین می‌رفتند، عناصر همراه با تغییر طیف، از یک حالت به حالتی دیگر درمی‌آمدند؛ آتش به هوا، هوا به آب، آب به خاک، خاک به سنگ، سنگ به جادو، جادو، جادو ... بخشی از کتاب: هالند با شنیدن صدا شوکه نشد او صدای پا و کشیده شدن پوتین‌هایی روی چمن خشک را شنیده بود که از بیشه به او نزدیک می‌شد. چاقوی تیز و کوتاهی کنارش روی زمین بود، هالند انگشتانش را به سمت آن حرکت داد اما متوجه نشد چاقو آنجا نیست. بلند شد، برگشت و غریبه‌ای را دید که چاقو را در دو دستش گرفته بود آن مرد به اندازه نیم سر از هالند کوتاه تر بود و حدود بیست سال پیرتر به نظر می‌رسید، لباسی تقریبا به رنگ خاکستری که از رنگ مشکی سابقش به جای مانده بود به تن داشت. موهایش به رنگ قهوه‌ای خاکی بودند و در چشمان تاریکش رگه‌های کهربایی می‌درخشیدند. مرد در حالی که نوک چاقو را امتحان می‌کرد گفت: چاقوی خوبی است، باید آن را تیز نگه داشته باشی و...